اورینا به قلم سنا فرخی
پارت چهارم
زمان ارسال : ۳۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
ترسیده قدمی عقب برداشت و به دروازهی مشکی رنگی که گمان میکرد خانهی عمه رضوان -که عمهی او نبود و از روی عادت او را به این نام میخواندند- باشد. ناخودآگاه چنگی به مانتوی سرمهای رنگش زد و بیاختیار کاسهی چشمانش تر شد.
دختری از حیاط خانه فریاد میزد و صدای نالههای پر دردش تمام محله را پر کرده بود؛ آن قدر پرسوز که یک لحظه حتی پرندگان هم از فریاد ایستادند. چیزی نمیدید تا لحظه
فاطمه
00این درد بی پایان هست همچون دریا و حالا نهال به چشم دید پدر ها اخلاق های جداگانه دارن همه مثل هم نیست که از یک خطا بگذرن آن هم آبرو و کم کم باید دید نهال با این غم دوام میاورد 😔